دیشب دلشوره داشتم و امروز با حال گندی از خواب بیدار شدم. بیدار شدم طبق عادت. بیدار شدم چون بلخره باید بیدار شد. بیدار شدم ولی به نشانه اعتراض مسواک نزدم. چون قهرم. چون باید نشان بدهم اوضاع عادی نیست.
زنده بودن ساده نیست. میدانم که عاشق بیدار شدنم. عاشق مشغول کار شدن. عاشق کار کردن. ولی آدمی مثل من هم از کارِ بیهوده کردن خسته میشود. از بی نتیجه ماندن.
کمی دیگر فراموش میکنم و عین اسب عصاری میافتم روی تردمیل بیهودگی ولی خب...
انتخاب طبیعی چرا آدمی مثل من را تا این جای تاریخ راه داده؟ هیچ گهی نیستم و هیچ گهی نمیتوانم بخورم و هیچ گهی نمیشوم. دلم یک زندگی کوچک میخواهد. به اندازه یک قوطی کبریت. به اندازه یک قبر. از عهده همین هم برنمیآیم و مخم دارد میگوزد. هرچه زور میزنم زرق و برق این دنیا را نمیتوانم. این همه صدا را نمیکشم. این همه را نمیتوانم.
نمیدانی چهقدر ممنونِ این 63میلیون ثانیهام. ممنونِ هر 63میلیونتایش. دلم به حال آدمهایی که تو را ندارند میسوزد. اشک توی چشمهایم حلقه میزند و حرفها از زبانم میپرند؛ پس: توی این سرما دستهایم را بگیر آتش دو ساله من؛ صد سال به از این سالها...
با ذوق و شوق دو تا ادکلن خریدم و آمدم خانه. چند سالی هست که فهمیدهام گرم و شیرین بوی موردعلاقهام است. نمیدانستم از حمام که آمدم اول کدام یکی را بزنم. "لا وی اِ بِله" را انتخاب کردم. بویش آنقدر آشنا بود که دم صبح لباسم را کندم. عصبیام میکند. چهطور توی عطرفروشی متوجه نشدهبودم؟ بویش شبیه "اینوسِنس" است. ادکلنِ مامان! حالم به هم میخورد از این که یک بو مرا میبرد به همه خاطرات کودکی. حالم به هم میخورد که این ادکلن را انتخاب کردهام. بیشتر از همه به این فکر میکنم که نکند سلیقه من را آن بو ساخته باشد. یادم هست وقتی بچه بودم، وقتی برای اولین بار آن ادکلن را بو کردم به نظرم زیادی دِمُده و پیرزنی و حتا بدبو آمد! چه اتفاقی افتاده که حالا خودم مشابه آن را انتخاب میکنم؟ اصلا چرا گرم و شیرین؟
از این مشابهتها بیزارم. کم نیستند. نکند دارم دگردیسی میکنم و تبدیل میشوم به کسی که متنفرم؟
سوسک پابهماه چهطور تخم به کون این طرف و آن طرف میرود تا جای گرم و آرامی برایش پیدا کند؟ در به در به دنبال ساحل آرامشم تا بارم را زمین بگذارم. تنها همین را میخواهم و خیال میکنم هرگز اینقدر باردار نبودهام.
راننده بیتفاوت با تِرَکِ تازه منتشرشده مهستی روی فرمان ضرب گرفته. انگار که یکی از هزاران ترکی باشد که هر روز منتشر میشود. انگار هیچ چیز ویژهای در این ترک نباشد. انگار نه انگار که این ترک یک پدیده تکنولوژیک است و نه یک اثر هنری. بیتفاوت مسیریابش را چک میکند و بیتفاوت راهش را میرود و بیتفاوت روی فرمان ضرب میگیرد و مهستی که هزار سال است مرده بیتفاوت از گرمای حنجرهاش داد میزند: امشب که تو پیش منی تو خواب رویایی من...
فالفروشِ سر چهارراه با صدایی که از ماشین ما بیرون میرود قر میدهد. انگار تنها کسی هستم که نمیخواهد بپذیرد این هم هنر است. هنری که قرار بود آخرین دستآویز بشر برای جاودانگی باشد و حالا دارد با AI تهِ زورش را میزند. یادِ اوایل سینما میافتم. وقتی خودِ لومیرها هم تصور میکردند دستآوردشان صرفا فنآورانه است. دلم پیچ میخورد.
***
روزِ بعد من هم با ترکِ جدید مهستی میرقصم و هویج را رنده میکنم روی مایه ماکارونی. میپذیرم اما دلم برای مهستی میسوزد. برای من شاید فرقی نداشتهباشد که این ترانه را مهستی خوانده یا یک ربات. اما برای خودش حتما فرق دارد. حتما دلش میخواست الان به جای زیر خاک، روی خاک بود و خودش ترک جدیدش را میخواند و از این ماکارونی مزه میکرد.
شاید باید خوشحال باشم از این که کارهای هنریام بعد از مرگم میتوانند بدون نیاز به من تولید شوند. تنها نقصش هم احتمالا این است که آن زمان نمیتوانم سبکم را تغییر بدهم. اما خوشحال نیستم. دلم میخواهد نمیرم.
دختری که توی کتابخانه حافظیه زبان میخواند دستهای استخوانی داشت. شال بیقیدی روی سرش بود که من همیشه فکر میکردم زیادی نرم است. مانتوی سبز باز الیاف میپوشید. موهایش خرمایی روشن بود. از آن مدل دخترهایی که میکاپ نمیکنند. حتما چیزهای دیگری هم پوشیدهبود آن روزها اما من او را با این لباسها به یاد میآورم. و بیش از هر چیز با دستهایش. اولینبار دستهایش آمد توی قاب تصویر چشمهایم وقتی داشتم هنر سینمای بوردول و تامسون را میخواندم. به خودم تشر زدم که باید اول این فصل را تمام کنی و بعد اجازه داری با تیلت و پن نگاهش کنی. دستهایش شبیه زنها بود. زنهای واقعی. بافت داشت و چروکهای ریز. ناخنهای کوتاه و بیلاک. درست مثل یک زن. نگاه کردم به دستهای خودم. آرزو کردم یک روز شبیه زنها بشوم.
فصل که تمام شد نگاهش کردم. از چیزی که تصور میکردم جوانتر بود. وقتی میخواست از سر و صدای کتابخانه شکایت کند روی بینیاش چین افتاد. پای چشمش هم بافت داشت. هدفونش را توی گوشش میگذاشت و زبان میخواند. همین. همه چیزی که از او به خاطر دارم همین است و امروز بیخودی یادش افتادهام و نگران سرنوشتش شدهام و آرزو کردم رفتهباشد. همین.
برگه امتحان علومم توی دستش مچاله شدهبود. صورتش عرق کردهبود. قرمز شدهبود. دندانهایش را به هم میفشرد. مثل دیوانهها از این سر تا آن سر خانه دنبالم میدوید. من فرار میکردم. نمیخواست بزند. فقط میخواست بترساندم. میفهمیدم. آخر هم نزد. فقط اشکم را درآورد. دستخط خانم صیرفی لای انگشتهایش مچاله شدهبود. بیهیچ توضیحی با خودکار قرمز نوشتهبود شانزده. با حروف و عدد. شانزده بد بود. هر چیزی به جز بیست بد بود. اگر نوزده بود من گریه میکردم. اگر کمتر بود آنها داد میزدند.
داد میزند. سرم دارد میترکد. از زور شاش چشمم سیاهی میرود. اما وسط این غائله اگر بروم جریتر میشود. تحمل میکنم. خانم صیرفی این برگه مچاله را که ببیند میفهمد دعوایی در کار بوده. دیگر نمیتوانم آن قیافه بیتفاوت را بگیرم و امضای ولی را توی صورتش بکوبم. ریدم به هرچه ولی. ولی از میان دندانهای بستهاش یک جمله را مدام تکرار میکند: "مگه بچه طلاقی که درس نمیخونی؟"
میلیونها سال از آن روز گذشته. تازه معنی جملهاش را میفهمم. چند سال بعد معادل صریحترش را هم گفت: "من فقط به خاطر شما دوتا موندهم." راستش را بخواهی ریدم به ماندنت ولی! ای کاش رفتهبودی ولی! ای کاش خایه رفتن داشتی ولی! ای کاش قبل از درست کردن دومی رفتهبودی ولی! ریدم به بودنت ولی!
روزهای خوشی نیست عزیز من
سر هردویمان درد میکند
اما تو برای من هنوز همان طلوع روشنی
هنوز نامت را که میگویم خروسقندی روی زبانم آب میشود
توی این سرما دستهایم را بگیر آتش یک ساله من؛ صد سال به از این سالها
خشمگینم. قلبم فشرده میشود. فشردهتر. فشردهتر. میتپد با شدتی بیسابقه. هنوز زندهام. هنوز هستم. توی خیابان دختری از پلیس سیلی میخورد. توی من دختری نوجوان سیلی میخورد. از کتک برگشته تلاش میکند همکلاسیهایش نفهمند. توی من دختربچهای ۵-۶ ساله آرنجش از سیخ داغ میسوزد. مهمان میپرسد دستت چه شده؟ گاز و باند بسته بغض میکند و جیکش درنمیآید.
میخواستم متنی بلند بنویسم. میخواستم بگویم و بگویم اما نفسم تنگ شده. اما شقیقههام میکوبند. دلم میخواهد تا زندهام خنجر در سینهاش فرو کنم. دلم میخواهد تا زندهاست بکشمش. دلم میخواهد بزرگ بشوم. بزرگ. بزرگ. بزرگ. و دستهایم بزرگ بشوند. بزرگ. بزرگ. بزرگ. دلم میخواهد چنان سیلیای به صورتش بزنم که حس کند مغزش در جمجمه تکان خورده. دلم میخواهد زور بزند دوستهایش نفهمند کتک خورده.
زندهام. قلبم میتپد. با شدت و بینظم. باید خنجر را توی قلبش فرو کنم. نمیخواهم این خشم. این خشم. این خشم فروخورده بیفرصت ابراز خاک شود. باید زنده بماند. تا من زندهام. تا او زنده است. باید خودم مرگش باشم. باید نشان بدهم لیاقت شکوه انتقام را دارم. نشان بدهم زندهایم و تا حساب بیحساب نشدهایم نه از خانه میروم و نه از دنیا. مرگت با من.
من. من. من. منِ بزرگ.