عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

36

از وقتی که یادمه
تقریبن مُردنِ هیشکیو باورم نمی شه!

34

آدم ها سه دسته اند:

1- آدم های مطلقن احمق.

2- آدم های احمقی که می دونن نباید شبیه آدم های مطلقن احمق بود اما باز بعد از مدتی به آدم های مطلقن احمق تبدیل می شن . (و این مساله رو با "تقدیر" و "سرنوشت" و "روزگار" و "دنیا" توجیه می کنن.)

3- آدم های غیر احمقی که به نظر من اونا هم در نوعِ خودشون احمقن!


در این بین قابل تحمل ترین دسته، دسته ی اول هستن.

33

حسِ کسیو دارم که زیرِ برجِ آزادی با معشوقش قرار داره؛

اما خونواده ش مجبورش می کنن باهاشون بره عید دیدنی ، خونه ی اقوام!

29

من اگه یه "سوسک" بودم ، حتمن پرواز می کردم.

این که بال داشته باشی و نپری ، خریت محضه!

از من بی بال بپرس.

27

به ش گفتم: تو دیگه به م نگو که کار احمقانه ایه!
گفت: وقتی مردم این همه پول خرج می کنن واسه کاری مثِ... ناخن کاشتن ! تو چرا کاری رو که ان قد به ت حس خوبی می ده نکنی؟


25

گفت : راهِ گریزی نیست. یه دلخوشی که حالتو خوب کنه.

گفتم : راه رفتن تو جهتِ خلافِ آرزوهات.
تازه! اگـــــــــــــه بتونی راه بری...

24

فکرشو بکن سال ها بعد ، فرزندم تو دفترچه ی خاطراتم می خونه که : "اگه تلگرام نبود من مرده بودم..."

تو مغزِ کوچولوش چی می گذره اون موقع؟! اصن می دونه تلگرام چیه ؟ یا باید واسه ش توضیح بدم ؟ یا خودش می ره سِرچ می کنه؟

23

اون صحنه از فیلمِ "عصر جدید" (modern times) ِ چاپلین هست که لای چرخ دنده ها گیر می کنه و ... ؛
من الان تو همون وضعیتم.
لا به لای چرخ دنده هایِ عصرِ جدیدِ زندگیم!




اینایی که به آدم می گن : "خیلیا آرزوشونه جای تو باشن"و باید با دستکشِ بوکس بزنی تو دماغشون.

22

دیگه سال سومی شده بودیم. اول مهر رفتیم مدرسه و دیدیم "سپهر"و انداختن تو اون یکی کلاس! همه تو هول و ولا  افتاده بودن که برگرده. از جمله خودش! دفتر شرط گذاشته بود که اگه سپهر قراره برگرده باید یه نفر از کلاس ما بره اون ور. قصد کرده بودم که اون یه نفر من باشم. نشسته بودم رو صندلیم و داشتم با خودم کلنجار می رفتم. پامو گذاشته بودم رو میله های زیر صندلی و به عادت همیشه تکونش می دادم. چشم گردوندم بین صندلیای کلاس و رو یکی قفل شدم. کوله یِ سورمه ایِ "نِستا" ، بی رمق لم داده بود روی صندلیِ چوبی. همین قاب ساده ؛ کیف نستا ، صندلیش - که حتا کنارِ صندلیِ من نبود - سال هاست توی ذهنمه.

چند دقیقه بعد که لا به لایِ حرفای بچه ها اسمشو شنیدم، تموم غصه ی دنیا خراب شد رو سرم.
نِستا رفت اون یکی سوم!

#

یه زنگِ تفریحِ ساده - دبیرستانِ فرهنگ

21

هدا گفت:منصوری که برگشته بود ، خانم ریاضی ازش پرسید:رفتی قم برای منم دعا کردی؟

منصوری با اون دندونای یکی بود یکی نبودش خندید که:آره خانوم. دعا کردم اخلاقتون خوب بشه.