خشمگینم. قلبم فشرده میشود. فشردهتر. فشردهتر. میتپد با شدتی بیسابقه. هنوز زندهام. هنوز هستم. توی خیابان دختری از پلیس سیلی میخورد. توی من دختری نوجوان سیلی میخورد. از کتک برگشته تلاش میکند همکلاسیهایش نفهمند. توی من دختربچهای ۵-۶ ساله آرنجش از سیخ داغ میسوزد. مهمان میپرسد دستت چه شده؟ گاز و باند بسته بغض میکند و جیکش درنمیآید.
میخواستم متنی بلند بنویسم. میخواستم بگویم و بگویم اما نفسم تنگ شده. اما شقیقههام میکوبند. دلم میخواهد تا زندهام خنجر در سینهاش فرو کنم. دلم میخواهد تا زندهاست بکشمش. دلم میخواهد بزرگ بشوم. بزرگ. بزرگ. بزرگ. و دستهایم بزرگ بشوند. بزرگ. بزرگ. بزرگ. دلم میخواهد چنان سیلیای به صورتش بزنم که حس کند مغزش در جمجمه تکان خورده. دلم میخواهد زور بزند دوستهایش نفهمند کتک خورده.
زندهام. قلبم میتپد. با شدت و بینظم. باید خنجر را توی قلبش فرو کنم. نمیخواهم این خشم. این خشم. این خشم فروخورده بیفرصت ابراز خاک شود. باید زنده بماند. تا من زندهام. تا او زنده است. باید خودم مرگش باشم. باید نشان بدهم لیاقت شکوه انتقام را دارم. نشان بدهم زندهایم و تا حساب بیحساب نشدهایم نه از خانه میروم و نه از دنیا. مرگت با من.
من. من. من. منِ بزرگ.
حسادت میکنم بیخیال این هنگامه برای خودش چهچه میزند.
خیابان شلوغ است و آواز او واریاسیون میدهد به این موسیقی خشماگین.
حسادت میکنم. دلم میخواهد آزاد باشم. پرواز کنم. آواز بخوانم. حسادت نکنم.
دلم کباب شد برای خودم. از حمام آمدهبودم. همانطور که مسیجهای تازه رسیده را چک میکردم رفتم سراغ جعبه دستمال کاغذی که خیسی گوشم را بگیرم. چرخیدنم توی گوشی که تمام شد آمدم دستمال مچاله را بیندازم توی سطل آشغال. دیدم بیحواسی یک دستمال دیگر هم کنار تختم گذاشتهام. تا کرده و آماده برای گریه. دلم کباب شد برای خودم.
نَسَخِ اون تنِ استخونیام. لرز دارم. جونم سرده. یه چیزی از توم کندهشده. خالی شده. انگار تومو جراحی کردهباشن. روحمو برداشتهباشن و بعد دوباره وصلهپینهش کردهباشن سر جاش. خالی نیست. اما همهچیزم مث قبل نیست. سردمه. از تو میلرزم. میخزم زیرِ پتویی که بیرحمانه هنوز بوشو میده. میترسم از این که باور کنم هنوز مث نوجوونا شکنندهم. چند وقته همچین حسی نداشتهم؟ باید از خودم خجالت بکشم. باید بزرگ شم. چشمم میافته به حولهش پشت در اتاق. کوچیک میشم. چشمم میافته به دستِ راستم. کبود نشده. رد ننداخته. اما جاش درد میکنه. چشمم به چیزای زیادی قراره بیفته. سردمه. از تو سردمه. پتو گرمم نمیکنه. نَسَخِ اون تن استخونیام.
فکرش را که میکنم بدم نمیآید بیفتم زندان. زندان کمک میکند تمرکز کنی. زندان خوب است. دیگر نگران سن و سال نیستی. نگران آینده نیستی. درد سقف نداری. غذا بیمنت است. انتخابهایت محدودند. یکی را برمیداری و تهش را بالا میآوری. آدمهای بیرون هم به چشم قهرمان نگاهت میکنند و تازه! مگر چهقدر فرق دارد با زندگی رویاییام؟ فقط آدم اضافه دارد. باز فکرش را میکنم که همین الآن هم توی زندانم. فکر میکنم اگر بیفتم پشت میلهها داستان مینویسم.
خیابان با نخستین گامهای تو آغاز میشود
صبح از پشت پلکهای تو طلوع میکند
نارجها با لبخند تو بهار میشوند
خورشید از اندیشه آغوش تو میسوزد
شیراز با تو اردیبهشت میشود
روزی که آرام شدم، روزی که همهچیز آرام شد، روزی که آبها از آسیاب افتاد و همهچیز قرار گرفت، آن روز یک دفتر خطدار بزرگ برمیدارم و مینویسم. دفتری که طرح جلدش من را یاد هیچکسی نیندازد به جز خودم. دفتری با طرحِ پر، پرنده، یا پرواز. به رنگ مورد علاقهام که هنوز نمیدانم کدام است. شاید هم طرحش پر نباشد، شاید یک طرح دیگر باشد. مینویسم. این بار داستان. رمان. قهرمانش را زنی میگذارم که خیال میکند کم است. همیشه منتظر است بقیهاش پیدا بشود. بقیهاش ظاهر بشود و به آدمها نشان بدهد او هم کامل است. کافیست. یک اسم خوب روی رمانم میگذارم و یک اسم بهتر روی قهرمان. اسمی بیشباهت به اسم خودم. بقیهام اگر بود مینوشتمش...
میدانی الهام؛ بخش دردناک مردنت آن است که زندگی آدمهای اطرافت، حتا نزدیکترینها، بعد از مرگت به طرز اعجابآوری بسیار کم تغییر کرد. کم.
دیگر نمیخواهم چیزی بشوم. چون نمیتوانم. از نتوانستن خستهام. دلم میخواهد بتوانم یک کاری بکنم. دلم میخواهد کاری را بکنم که میتوانم. فکرش را که میکنم میتوانیم تهماندهی پولهایی که به فنا دادهام را برداریم و برویم. برویم شمال که تو دوست داری. برویم مثل دریا آزاد باشیم که هیچوقت نبودیم. ببوسمت و با تهماندههای اینترنتمان انتشارش بدهم. ببوسمت و توی آغوشت غرق شوم که عمیقتر از دریاست. پولها که تمام شد تمامش کنیم. جدا تمامش کنیم. این یک کار را که میتوانیم. این یک کار را که میتوانم!