داره یک سال میشه الهام
من از مرده بودنت میترسم
از این که مرده بمونی...
علی دایی مرد. پریشب که خوابیدم میدانستم صبح که بیدار شوم باید جنازهاش را بیندازم توی آشغالها. امروز دیدمش. به احتمال زیاد برای آخرینبار. روی پوست تخم مرغها افتاده بود. دمش تاب خورده بود و رفته بود توی گودی تخم مرغ. رویش تفاله چای ریخته بود. پولکهای براق نارنجیاش سیاه شده بودند. نه از تفاله. کبود شده بودند. به فجیعترین شکل ممکن مرده بود. تنگش را میشویم. پاکت نیمهپر غذایش را میگذارم کنار سرلاک جوجههای مرده. علی دایی را میفرستم به انجمن پِتهای مرده.
You can love someone and still choose to say goodbye to them. You can miss a person every day, and still be glad that they are no longer in your life.
بچه که بودم تو یکی از این مستندای حیات وحش ماری رو دیدم که پوست می نداخت. اون تصویر توی ذهنم تبدیل شد به کهن الگوی زجر کشیدن. حالا من همون مارم. دارم زجر می کشم. دارم تحمل می کنم. با صبری که نمی شناختم. با قدرتی که ازش بی خبر بودم. اون مار لای صخره های دور افتاده به تنهایی دردش رو تحمل کرد و بعد انگار نه انگار لیز خورد روی شنای داغ بیابون و روز از نو. من تنهام. تنها ترین تنهایی ممکن. این هم درد دیگری ست. و یک نفر ، دختر شجاعی که نمی شناختمش در من ، تحمل می کنه و فقط دلم خوشه به اون لیز خوردن آخرش روی شن ها!
چند روزی ست دارم فکرش را می کنم که با اولین پولی که به دستم رسید "میز توالت" بخرم. هیچ وقت نداشته ام. مادرم هم نداشت. یک گنجه ی آینه دار داشت که جلویش آینه شمعدان دِمُده ی عروسی اش را گذاشته بود. یعنی دو تا آینه پشت به پشت هم! استفاده ی چندانی هم از آن ها نمی کرد. رو برویشان یک رژلب سیاه قهوه ای مال عهد بوق داشت با یک مرطوب کننده ی نیوه آ ی هم نسلش!
۷-۸ ساله که بودم، دوستی به نام زهرا داشتم. بعضی وقت ها می رفتم خانه یشان برای بازی. مادرش خانه دار بود. بیشتر وقت ها خوش اخلاق بود. بیشتر وقت ها ویفر شکلاتی درست می کرد و همیشه رژ لب قرمز و موهای چتری سشوار کشیده و لاک داشت. عاشق صدای شیلا بود. بزرگتر که شدم و شیلا را دیدم فهمیدم شبیهش هم بود. ورژن کمی تپل تر شیلا. از این ها گذشته ، یک میز توالت بزرگ داشت با یک عالمه رژ لب و کرم و ادکلن و لاک . حتا جعبه ی لوازم آرایشش به اندازه ی تلویزیون ما بود. توی بازی ها -که همه خاله بازی های پیشرفته و دراماتیکی بودند- تلاش می کردم خط داستانی را جوری هدایت کنم که مجبور باشم دست کم یکی دو بار پشت آن میز توالت رویایی بنشینم و در آینه ی باشکوهش خودم را نگاه کنم. مادر زهرا تصور من از آینده ام بود و حالا چند روزی ست دارم فکرش را می کنم که با اولین پولی که به دستم رسید میز توالت بخرم.
اگه قراره یه بار تو زندگی آدم اتفاق بیفته
تو برای من همون یه بار بودی
چیه این بازیِ استقلال؟
دلم می خواد بر گردم همون جایی که وابسته بودم و تحقیر می شدم و دوست داشته نمی شدم و غلط بود
ولی فقط برگردم
فقط برگردم
نذر کرده ام به اولین آسمان که رسیدم ستاره ی سرخی روشن کنم