عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۶۹ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

49

برای "اتفاق" ها ، هیچ سرنوشتی ناگوارتر از لبِ مرزی بودن نیست.

مثلِ همین حالِ خوش

همین روزهایِ خوش

همین اتفاق های خوش

که پشتِ سرِ هم آمده اند و من نمی دانم باید بگویم تیر ماهم عالی بود یا مردادم عالی ست!

دوست دارم بگویم این هفته، این چند روزِ گذشته... اما این که نشد تاریخ!

هیچ وقت توی هیچ تقویمی ، توی هیچ کتابِ تاریخی ، و حتا توی هیچ دفتر خاطراتی نمی بینی که نوشته باشند "یک چند روزی " خوب بود.

باید آدرس بدهی. کروکی بکشی. باید بگویی:

اواخرِ تیر یا اوایلِ مرداد؟

مساله این است.

.

.

برای اتفاق ها، بدترین اتفاقی که می تواند بیفتد لبِ مرزی بودن است.

برای اتفاق های مهم.

فکرش را بکن اواخرِ یک ماه به دنیا آمده باشی، لبِ مرزِ یک ماهِ دیگر!

دردناک تر از آن : لبِ مرزِ تمام شدنِ یک سال و آغازِ یک سالِ دیگر!

فکرش را بکن! هر بار که سالِ تولدت را می پرسند گیج بزنی و آن آدمِ روبرویی خنده اش بگیرد که:" سالِ تولد خودت را هم نمی دانی؟" تو هم لبخند بزنی و با خودت بگویی: "شناسنامه ی عزیزم! تو پُر از دروغ های شاخ داری."

من توی هیچ تاریخی به دنیا نیامده ام که شاخِ مرزهاش گُرده ام را سوراخ کند.

من متولدِ آن روزها هستم. آن چند روزی که همه ی خانواده از اضافه شدنِ یک‌ موجودِ کوچولو به جمعشان خوشحال بودند‌؛ لبِ مرز بودنش هم عینِ خیالشان نبود. و این خوشحالی را توی هیچ تاریخی نمی توان گنجاند.

.

.

مرز را با هر عینکی که نگاه کنی دَردناک است.

44

بعد از یه عمر تلاشِ نافرجام برای پنهان نمودنِ این قضیه

باید اعتراف کنم:
وقتی خودم نیستم راحت ترم.

43

خیلی طول کشید تا فهمیدم
اون عطری که توی پیاده رو های شلوغ، سینما، باشگاه، یا اتوبوس می شنوم و ازش خوشم می آد
همونی که هر بار می خوام از خانمِ بغل دستیم اسمشو بپرسم و هر بار روم نمی شه یا وقت نمی شه یا حواسم پرت می شه و یهو می بینم اون بغل دستی دیگه نیست؛

خیلی طول کشید تا فهمیدم، اون عطر، عطرِ خودمه!

37

چه حس خوبیه این که این روزا همه ی کائنات سعی داره به م انرژی مثبت بده

حتا"ناصریا"!

کاملن اتفاقی... بعد از سال ها...

36

از وقتی که یادمه
تقریبن مُردنِ هیشکیو باورم نمی شه!

34

آدم ها سه دسته اند:

1- آدم های مطلقن احمق.

2- آدم های احمقی که می دونن نباید شبیه آدم های مطلقن احمق بود اما باز بعد از مدتی به آدم های مطلقن احمق تبدیل می شن . (و این مساله رو با "تقدیر" و "سرنوشت" و "روزگار" و "دنیا" توجیه می کنن.)

3- آدم های غیر احمقی که به نظر من اونا هم در نوعِ خودشون احمقن!


در این بین قابل تحمل ترین دسته، دسته ی اول هستن.

33

حسِ کسیو دارم که زیرِ برجِ آزادی با معشوقش قرار داره؛

اما خونواده ش مجبورش می کنن باهاشون بره عید دیدنی ، خونه ی اقوام!

29

من اگه یه "سوسک" بودم ، حتمن پرواز می کردم.

این که بال داشته باشی و نپری ، خریت محضه!

از من بی بال بپرس.

27

به ش گفتم: تو دیگه به م نگو که کار احمقانه ایه!
گفت: وقتی مردم این همه پول خرج می کنن واسه کاری مثِ... ناخن کاشتن ! تو چرا کاری رو که ان قد به ت حس خوبی می ده نکنی؟


25

گفت : راهِ گریزی نیست. یه دلخوشی که حالتو خوب کنه.

گفتم : راه رفتن تو جهتِ خلافِ آرزوهات.
تازه! اگـــــــــــــه بتونی راه بری...