بزرگ شدم و خیال می کنم دوس دارم یکیو داشته باشم که قربون صدقه ش برم. براش آشپزی کنم و چیزای دیگه(!)
که به نظرش زیباترین باشم.
که کارامو به ش تقدیم کنم. اسمشو جای تمام کاراکترام بذارم.
که وقت موفقیتام ازش تشکر کنم.
دلم غنج می ره و غنج می ره و غنج می ره.
می دونم که دنیا تو مشتمه. می دونم که می تونم هر چیزی رو به دست بیارم.
و بیشتر از همیشه به خلاص کردن خودم فک می کنم.
همیشه از این که باید بار غمامو تنهایی بکشم غصه دار بودم.
ولی الآن خوشحالم و تنهام
و این غم انگیز تره!
توی نمایشنامه ای که چند روز پیش تمومش کردم نوشتم: هیچ وقت نمی تونی بفهمی کسی که برای اولین بار می بینی چه عفونتایی رو با خودش حمل می کنه! اون موقع نمی دونستم این راجع به پرنده هام صدق می کنه. پرنده ی کوچولویی که می خوای مادرش باشی بی این که بدونی یا بفهمی که بیمار بوده.
روزی که چکاد اوردشون پامو تو یه کفش کردم که باید اسم هنری روشون بذاریم. سر آبی و رابی توافق کردیم.
آبی عاشق من بود رابی عاشق چکاد. آبی شیطون و ماجراجو بود. رابی باوقار اما عمیقن شجاع و قوی. علاقه ی من به این دو تا جوجه ی کوچولوی سرلاکی روز به روز شدت گرفت. بیماری تو وجودشونم همین طور.
آبی که مرد حس کردم رابی داره شبیهش می شه. چشماش شرابی تر. جثه ش کوچیک تر. مسخره بود! توی این چند روز که از مرگ آبی گذشته بود روزی صد بار به رابی گفتم : تو نمیریا!
ولی امروز رابی کاملن شبیه آبی شد. مرد.
یادم نمی ره که ان قدر شجاع بودی و ان قدر عاشق چکاد که تا روز تولدش خودتو کشوندی!
حالا هر دوشون مرده ن. قبل این که دونه های ارزنو رو زبون کوچولوشون مزمزه کنن. قبل این که یاد بگیرن اسم خودشونو تلفظ کنن. قبل این که بفهمن نرن یا ماده.
زمان که بگذره رد پنجه هاشون از بازوهام و گردنم می ره. لباسا رو که تو ماشین بندازم بوی پراشون می ره. شامپوفرش که بزنم آخرین ذرات مدفوعشون پاک می شه. ناخودآگاه به روزی فک می کنم که مدفوع منو از روی این جهان پاک می کنن.
جوجه ها اینو به م یاد دادن که زندگی هیچ قفس محکمی نیست.
با دنیا تفاهمی وجود ندارد! همان قدر متعلق به آن هستیم که می توانیم در برابرش قد علم کنیم.
از بیانیه ی سوررئالیسم
بلخره اون دو تا دندون عقل کج که توی فکم جا نمی شدن و داشتن لپمو سوراخ می کردن و داشتن نظم دندونامو به هم می ریختن ؛ بلخره اونام جزیی از من بودن و حالا کندنشون دل تنگم کرده و ته حلقم مزه ی خون حس می کنم! به دندونای عقل دیگه م فک می کنم که کم کم دارم می کنمشون. نمی دونم به خاطر عاقل شدنه یا کم حوصله شدن. نمی دونم خو کردن سخت تره یا کندن. کندن. کندن.
بعد از دو ماه بقچه ی لباس خنکا رو باز کردم؛ چه لباس هایی که فراموش کرده بودم ! چه لباس هایی که زیادی دوسشون دارم!
بقچه ی لباس های زمستونی رو می بندم. به این فکر می کنم که تا پاییز کدوما رو یادم می ره. شیطون می ره تو جلدم که یه دو تومنی بذارم تو جیب یکی از کاپشنا ولی نمی ذارم.
تو خونه ی خیابون قصردشت ، الان هوا بهاریه. پنجره ی اتاق آخری و در تراس بازه. کتری می جوشه. نیمرو نیم پز شده. صدای دینگ تستر در اومده. یه لنگ دمپایی صورتیِ گناه دار زیر مبل دو نفره هه قایم شده. صدای شر شر آب از حموم میاد. آفتاب افتاده رو قالی لاکی.
عادت سر کردن با چیزهایی که ندارم ان قدر برای خودم طبیعی شده که یادم رفته با کسی راجع به ش حرف بزنم. منظورم چیزایی نیست که ازم دورن یا فعلن ندارمشون؛ منظورم چیزاییه که اساسن نمی تونم داشته باشم یا وجود ندارن. مثلن خواهرم که دستای همو می گیریم . مثلن فامیلای پرجمعیتمون که با هم می ریم تفریح و درد دل می کنیم . مثلن خدا. مثلن مادرم که از ۱۰-۹ سالگی باهاش حرف زدم. اتفاقات مدرسه رو براش تعریف کردم و از اون طرفم شوخیاشو برای همکلاسیام گفتم و هیچ وقت عذاب وجدان نگرفتم که دارم دروغ می گم. مادرم که تنها باگش مثل فیلم her بدن نداشتن یا بهتر بگم بغل نداشتن بود. مادرم که از غذا نخوردنم شاکی می شد. قبل ترا به یاوه های مدیر و معاون و معلما در مورد من پاسخ درخور می داد! توی تیم من بود و ازم دفاع می کرد. دوستامو دوست داشت. بزرگ که شدم ، بعد امتحان به م زنگ می زد و به استادا و مراقبا فحش می داد. به م یاد می داد چه طور رفتار کنم و چه طور به خودم برسم. برای دوستام خوراکیای خوشمزه می فرستاد. و حالام به م افتخار می کنه. افتخار می کنه. افتخار می کنه.
خلاصه اولین بار که شنیدم یکی گفته بود خیال حقیقی تر از واقعیته (نقل به مضمون) اشک تو چشام جمع شد...
همین.