عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

22

دیگه سال سومی شده بودیم. اول مهر رفتیم مدرسه و دیدیم "سپهر"و انداختن تو اون یکی کلاس! همه تو هول و ولا  افتاده بودن که برگرده. از جمله خودش! دفتر شرط گذاشته بود که اگه سپهر قراره برگرده باید یه نفر از کلاس ما بره اون ور. قصد کرده بودم که اون یه نفر من باشم. نشسته بودم رو صندلیم و داشتم با خودم کلنجار می رفتم. پامو گذاشته بودم رو میله های زیر صندلی و به عادت همیشه تکونش می دادم. چشم گردوندم بین صندلیای کلاس و رو یکی قفل شدم. کوله یِ سورمه ایِ "نِستا" ، بی رمق لم داده بود روی صندلیِ چوبی. همین قاب ساده ؛ کیف نستا ، صندلیش - که حتا کنارِ صندلیِ من نبود - سال هاست توی ذهنمه.

چند دقیقه بعد که لا به لایِ حرفای بچه ها اسمشو شنیدم، تموم غصه ی دنیا خراب شد رو سرم.
نِستا رفت اون یکی سوم!

#

یه زنگِ تفریحِ ساده - دبیرستانِ فرهنگ

  • ۹۵/۰۳/۲۷
  • چکی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">