برگه امتحان علومم توی دستش مچاله شدهبود. صورتش عرق کردهبود. قرمز شدهبود. دندانهایش را به هم میفشرد. مثل دیوانهها از این سر تا آن سر خانه دنبالم میدوید. من فرار میکردم. نمیخواست بزند. فقط میخواست بترساندم. میفهمیدم. آخر هم نزد. فقط اشکم را درآورد. دستخط خانم صیرفی لای انگشتهایش مچاله شدهبود. بیهیچ توضیحی با خودکار قرمز نوشتهبود شانزده. با حروف و عدد. شانزده بد بود. هر چیزی به جز بیست بد بود. اگر نوزده بود من گریه میکردم. اگر کمتر بود آنها داد میزدند.
داد میزند. سرم دارد میترکد. از زور شاش چشمم سیاهی میرود. اما وسط این غائله اگر بروم جریتر میشود. تحمل میکنم. خانم صیرفی این برگه مچاله را که ببیند میفهمد دعوایی در کار بوده. دیگر نمیتوانم آن قیافه بیتفاوت را بگیرم و امضای ولی را توی صورتش بکوبم. ریدم به هرچه ولی. ولی از میان دندانهای بستهاش یک جمله را مدام تکرار میکند: "مگه بچه طلاقی که درس نمیخونی؟"
میلیونها سال از آن روز گذشته. تازه معنی جملهاش را میفهمم. چند سال بعد معادل صریحترش را هم گفت: "من فقط به خاطر شما دوتا موندهم." راستش را بخواهی ریدم به ماندنت ولی! ای کاش رفتهبودی ولی! ای کاش خایه رفتن داشتی ولی! ای کاش قبل از درست کردن دومی رفتهبودی ولی! ریدم به بودنت ولی!