257- در خشم
- سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۶ ب.ظ
خشمگینم. قلبم فشرده میشود. فشردهتر. فشردهتر. میتپد با شدتی بیسابقه. هنوز زندهام. هنوز هستم. توی خیابان دختری از پلیس سیلی میخورد. توی من دختری نوجوان سیلی میخورد. از کتک برگشته تلاش میکند همکلاسیهایش نفهمند. توی من دختربچهای ۵-۶ ساله آرنجش از سیخ داغ میسوزد. مهمان میپرسد دستت چه شده؟ گاز و باند بسته بغض میکند و جیکش درنمیآید.
میخواستم متنی بلند بنویسم. میخواستم بگویم و بگویم اما نفسم تنگ شده. اما شقیقههام میکوبند. دلم میخواهد تا زندهام خنجر در سینهاش فرو کنم. دلم میخواهد تا زندهاست بکشمش. دلم میخواهد بزرگ بشوم. بزرگ. بزرگ. بزرگ. و دستهایم بزرگ بشوند. بزرگ. بزرگ. بزرگ. دلم میخواهد چنان سیلیای به صورتش بزنم که حس کند مغزش در جمجمه تکان خورده. دلم میخواهد زور بزند دوستهایش نفهمند کتک خورده.
زندهام. قلبم میتپد. با شدت و بینظم. باید خنجر را توی قلبش فرو کنم. نمیخواهم این خشم. این خشم. این خشم فروخورده بیفرصت ابراز خاک شود. باید زنده بماند. تا من زندهام. تا او زنده است. باید خودم مرگش باشم. باید نشان بدهم لیاقت شکوه انتقام را دارم. نشان بدهم زندهایم و تا حساب بیحساب نشدهایم نه از خانه میروم و نه از دنیا. مرگت با من.
من. من. من. منِ بزرگ.
- ۰۱/۰۷/۲۶