راننده بیتفاوت با تِرَکِ تازه منتشرشده مهستی روی فرمان ضرب گرفته. انگار که یکی از هزاران ترکی باشد که هر روز منتشر میشود. انگار هیچ چیز ویژهای در این ترک نباشد. انگار نه انگار که این ترک یک پدیده تکنولوژیک است و نه یک اثر هنری. بیتفاوت مسیریابش را چک میکند و بیتفاوت راهش را میرود و بیتفاوت روی فرمان ضرب میگیرد و مهستی که هزار سال است مرده بیتفاوت از گرمای حنجرهاش داد میزند: امشب که تو پیش منی تو خواب رویایی من...
فالفروشِ سر چهارراه با صدایی که از ماشین ما بیرون میرود قر میدهد. انگار تنها کسی هستم که نمیخواهد بپذیرد این هم هنر است. هنری که قرار بود آخرین دستآویز بشر برای جاودانگی باشد و حالا دارد با AI تهِ زورش را میزند. یادِ اوایل سینما میافتم. وقتی خودِ لومیرها هم تصور میکردند دستآوردشان صرفا فنآورانه است. دلم پیچ میخورد.
***
روزِ بعد من هم با ترکِ جدید مهستی میرقصم و هویج را رنده میکنم روی مایه ماکارونی. میپذیرم اما دلم برای مهستی میسوزد. برای من شاید فرقی نداشتهباشد که این ترانه را مهستی خوانده یا یک ربات. اما برای خودش حتما فرق دارد. حتما دلش میخواست الان به جای زیر خاک، روی خاک بود و خودش ترک جدیدش را میخواند و از این ماکارونی مزه میکرد.
شاید باید خوشحال باشم از این که کارهای هنریام بعد از مرگم میتوانند بدون نیاز به من تولید شوند. تنها نقصش هم احتمالا این است که آن زمان نمیتوانم سبکم را تغییر بدهم. اما خوشحال نیستم. دلم میخواهد نمیرم.
دختری که توی کتابخانه حافظیه زبان میخواند دستهای استخوانی داشت. شال بیقیدی روی سرش بود که من همیشه فکر میکردم زیادی نرم است. مانتوی سبز باز الیاف میپوشید. موهایش خرمایی روشن بود. از آن مدل دخترهایی که میکاپ نمیکنند. حتما چیزهای دیگری هم پوشیدهبود آن روزها اما من او را با این لباسها به یاد میآورم. و بیش از هر چیز با دستهایش. اولینبار دستهایش آمد توی قاب تصویر چشمهایم وقتی داشتم هنر سینمای بوردول و تامسون را میخواندم. به خودم تشر زدم که باید اول این فصل را تمام کنی و بعد اجازه داری با تیلت و پن نگاهش کنی. دستهایش شبیه زنها بود. زنهای واقعی. بافت داشت و چروکهای ریز. ناخنهای کوتاه و بیلاک. درست مثل یک زن. نگاه کردم به دستهای خودم. آرزو کردم یک روز شبیه زنها بشوم.
فصل که تمام شد نگاهش کردم. از چیزی که تصور میکردم جوانتر بود. وقتی میخواست از سر و صدای کتابخانه شکایت کند روی بینیاش چین افتاد. پای چشمش هم بافت داشت. هدفونش را توی گوشش میگذاشت و زبان میخواند. همین. همه چیزی که از او به خاطر دارم همین است و امروز بیخودی یادش افتادهام و نگران سرنوشتش شدهام و آرزو کردم رفتهباشد. همین.
برگه امتحان علومم توی دستش مچاله شدهبود. صورتش عرق کردهبود. قرمز شدهبود. دندانهایش را به هم میفشرد. مثل دیوانهها از این سر تا آن سر خانه دنبالم میدوید. من فرار میکردم. نمیخواست بزند. فقط میخواست بترساندم. میفهمیدم. آخر هم نزد. فقط اشکم را درآورد. دستخط خانم صیرفی لای انگشتهایش مچاله شدهبود. بیهیچ توضیحی با خودکار قرمز نوشتهبود شانزده. با حروف و عدد. شانزده بد بود. هر چیزی به جز بیست بد بود. اگر نوزده بود من گریه میکردم. اگر کمتر بود آنها داد میزدند.
داد میزند. سرم دارد میترکد. از زور شاش چشمم سیاهی میرود. اما وسط این غائله اگر بروم جریتر میشود. تحمل میکنم. خانم صیرفی این برگه مچاله را که ببیند میفهمد دعوایی در کار بوده. دیگر نمیتوانم آن قیافه بیتفاوت را بگیرم و امضای ولی را توی صورتش بکوبم. ریدم به هرچه ولی. ولی از میان دندانهای بستهاش یک جمله را مدام تکرار میکند: "مگه بچه طلاقی که درس نمیخونی؟"
میلیونها سال از آن روز گذشته. تازه معنی جملهاش را میفهمم. چند سال بعد معادل صریحترش را هم گفت: "من فقط به خاطر شما دوتا موندهم." راستش را بخواهی ریدم به ماندنت ولی! ای کاش رفتهبودی ولی! ای کاش خایه رفتن داشتی ولی! ای کاش قبل از درست کردن دومی رفتهبودی ولی! ریدم به بودنت ولی!
نَسَخِ اون تنِ استخونیام. لرز دارم. جونم سرده. یه چیزی از توم کندهشده. خالی شده. انگار تومو جراحی کردهباشن. روحمو برداشتهباشن و بعد دوباره وصلهپینهش کردهباشن سر جاش. خالی نیست. اما همهچیزم مث قبل نیست. سردمه. از تو میلرزم. میخزم زیرِ پتویی که بیرحمانه هنوز بوشو میده. میترسم از این که باور کنم هنوز مث نوجوونا شکنندهم. چند وقته همچین حسی نداشتهم؟ باید از خودم خجالت بکشم. باید بزرگ شم. چشمم میافته به حولهش پشت در اتاق. کوچیک میشم. چشمم میافته به دستِ راستم. کبود نشده. رد ننداخته. اما جاش درد میکنه. چشمم به چیزای زیادی قراره بیفته. سردمه. از تو سردمه. پتو گرمم نمیکنه. نَسَخِ اون تن استخونیام.
روزی که آرام شدم، روزی که همهچیز آرام شد، روزی که آبها از آسیاب افتاد و همهچیز قرار گرفت، آن روز یک دفتر خطدار بزرگ برمیدارم و مینویسم. دفتری که طرح جلدش من را یاد هیچکسی نیندازد به جز خودم. دفتری با طرحِ پر، پرنده، یا پرواز. به رنگ مورد علاقهام که هنوز نمیدانم کدام است. شاید هم طرحش پر نباشد، شاید یک طرح دیگر باشد. مینویسم. این بار داستان. رمان. قهرمانش را زنی میگذارم که خیال میکند کم است. همیشه منتظر است بقیهاش پیدا بشود. بقیهاش ظاهر بشود و به آدمها نشان بدهد او هم کامل است. کافیست. یک اسم خوب روی رمانم میگذارم و یک اسم بهتر روی قهرمان. اسمی بیشباهت به اسم خودم. بقیهام اگر بود مینوشتمش...
چند روزی ست دارم فکرش را می کنم که با اولین پولی که به دستم رسید "میز توالت" بخرم. هیچ وقت نداشته ام. مادرم هم نداشت. یک گنجه ی آینه دار داشت که جلویش آینه شمعدان دِمُده ی عروسی اش را گذاشته بود. یعنی دو تا آینه پشت به پشت هم! استفاده ی چندانی هم از آن ها نمی کرد. رو برویشان یک رژلب سیاه قهوه ای مال عهد بوق داشت با یک مرطوب کننده ی نیوه آ ی هم نسلش!
۷-۸ ساله که بودم، دوستی به نام زهرا داشتم. بعضی وقت ها می رفتم خانه یشان برای بازی. مادرش خانه دار بود. بیشتر وقت ها خوش اخلاق بود. بیشتر وقت ها ویفر شکلاتی درست می کرد و همیشه رژ لب قرمز و موهای چتری سشوار کشیده و لاک داشت. عاشق صدای شیلا بود. بزرگتر که شدم و شیلا را دیدم فهمیدم شبیهش هم بود. ورژن کمی تپل تر شیلا. از این ها گذشته ، یک میز توالت بزرگ داشت با یک عالمه رژ لب و کرم و ادکلن و لاک . حتا جعبه ی لوازم آرایشش به اندازه ی تلویزیون ما بود. توی بازی ها -که همه خاله بازی های پیشرفته و دراماتیکی بودند- تلاش می کردم خط داستانی را جوری هدایت کنم که مجبور باشم دست کم یکی دو بار پشت آن میز توالت رویایی بنشینم و در آینه ی باشکوهش خودم را نگاه کنم. مادر زهرا تصور من از آینده ام بود و حالا چند روزی ست دارم فکرش را می کنم که با اولین پولی که به دستم رسید میز توالت بخرم.
پریروز که داشتم کار می کردم ، وزوزش را دم گوشم شنیدم. پا شدم آن قدر دنبالش دویدم تا کشتمش. داشتم دنبال لاشه اش می گشتم که وزوز جدیدی به گوشم خورد. نگاه کردم به مهتابی. دو تاشان نشسته بودند رویش. مهتابی را خاموش کردم. پریدند. نگاه کردم به لپ تاپ که چند دقیقه ای استراحت کرده بود.
دیروز که از خواب بیدار شدم هفت هشت تایی بودند. چسبیده به پنجره. چرا به پنجره می چسبند؟ این طور که کشتنشان راحت تر است. کجا را نگاه می کنند از پشت شیشه؟ بیرون را؟ جهانی که هیچ وقت ندیده اند را؟ هیچ جا را نگاه نمی کنند. آن ها هیچ میلی به بیرون ندارند. حتا گاهی که به ترفندی بیرونشان می کنم و پنجره را می بندم ، راه دوری نمی روند. از پشت می چسبند به همین پنجره. انگار این جا برایشان ریده اند. آن ها توی زباله های خانه ی من متولد شده اند. - اول نوشته بودم خانه ی ما. بعد سعی کردم ما را تبدیل کنم به من. برای این کار باید یک نون بچسبانم به الف. باید دمش را کش بیاورم. به اندازه ی یک الف. - تا شب همه شان را کشتم.
امروز بیدار شدم. یک عالم کار روی سرم ریخته. دست دراز می کنم لپ تاپ را از زمین برمی دارم می گذارم روی پایم. باید کار کنم. باید یک روز خوب بسازم. باید نون را کش بیاورم. وزوز می کند و می رود لای مو هام. می گویم : وای به حالت اگر رفته باشی لای موهام. رفته. می دانم که رفته. سرم را تکان می دهم. می نشیند روی مبانی نقد ادبی. می پرد روی تی شرت لوکاس مورا. می نشیند روی تابلوی کائناتم. دست هایش را به هم می مالد. خرطومش را فرو می کند توی سیمرغ بلورینم.
می کشمش.