من از روزای تعطیل بیزار بودم و حالا این همه تعطیلی اونم تو غربت...
چند نفر سوژه ش کرده بودن. به حرفاش گوش می دادن تا زیرزیرکی مسخره ش کنن ؛ اداشو در بیارن و بخندن. یواشکی به ش گفتم که خودشو جمع و جور کنه. نکرد. به جاش رفت از من پیش همونا بد گفت. همونا که به ش می خندیدن! همیشه از من پیش بقیه بد می گه. همیشه بد می گه و آخرم مثل لیرشاه هیچ کس براش نمی مونه جز من! قانونش همینه.
چرا اون موقع که تو خوابگاه بودیم و از صبح تا شب فال ورق می گرفتیم و چرت و پرتای سرخوشانه می گفتیم قرنطینه م نکردن؟
چرا وختی تو پلاک ۳۹ با فرناز عالم و آدمو سوژه می کردیم و غش غش می خندیدیم قرنطینه م نکردن؟
چرا تو خونه ی قشنگ قصرالدشت که واقعی ترین خونه ی زندگیم بود ، یه تیکه از بهشت بود واسه م قرنطینه م نکردن؟
چرا این جا؟ که فقط قرار بود چند ماه تحملش کنم تا اوضاع بهتر شه قرنطینه م کردن؟
اگه منقرض نشدیم ، اگه جون به در بردم ، هر روز این حالو به خودم یادآوری می کنم و دیگه هیچ وقت جایی رو تحمل نمی کنم تا اتفاق بهتری بیفته چون ممکنه اتفاق بدتری بیفته. دیگه فقط جایی می رم که قرنطینه شدن توش آرزوم باشه.
آرزوهای پارسال ! تو برآورده نشدن با هم کل داشتن! دیگه آرزو نمی کنم. هر سال می گیم دریغ...