عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

27

به ش گفتم: تو دیگه به م نگو که کار احمقانه ایه!
گفت: وقتی مردم این همه پول خرج می کنن واسه کاری مثِ... ناخن کاشتن ! تو چرا کاری رو که ان قد به ت حس خوبی می ده نکنی؟


25

گفت : راهِ گریزی نیست. یه دلخوشی که حالتو خوب کنه.

گفتم : راه رفتن تو جهتِ خلافِ آرزوهات.
تازه! اگـــــــــــــه بتونی راه بری...

24

فکرشو بکن سال ها بعد ، فرزندم تو دفترچه ی خاطراتم می خونه که : "اگه تلگرام نبود من مرده بودم..."

تو مغزِ کوچولوش چی می گذره اون موقع؟! اصن می دونه تلگرام چیه ؟ یا باید واسه ش توضیح بدم ؟ یا خودش می ره سِرچ می کنه؟

23

اون صحنه از فیلمِ "عصر جدید" (modern times) ِ چاپلین هست که لای چرخ دنده ها گیر می کنه و ... ؛
من الان تو همون وضعیتم.
لا به لای چرخ دنده هایِ عصرِ جدیدِ زندگیم!




اینایی که به آدم می گن : "خیلیا آرزوشونه جای تو باشن"و باید با دستکشِ بوکس بزنی تو دماغشون.

22

دیگه سال سومی شده بودیم. اول مهر رفتیم مدرسه و دیدیم "سپهر"و انداختن تو اون یکی کلاس! همه تو هول و ولا  افتاده بودن که برگرده. از جمله خودش! دفتر شرط گذاشته بود که اگه سپهر قراره برگرده باید یه نفر از کلاس ما بره اون ور. قصد کرده بودم که اون یه نفر من باشم. نشسته بودم رو صندلیم و داشتم با خودم کلنجار می رفتم. پامو گذاشته بودم رو میله های زیر صندلی و به عادت همیشه تکونش می دادم. چشم گردوندم بین صندلیای کلاس و رو یکی قفل شدم. کوله یِ سورمه ایِ "نِستا" ، بی رمق لم داده بود روی صندلیِ چوبی. همین قاب ساده ؛ کیف نستا ، صندلیش - که حتا کنارِ صندلیِ من نبود - سال هاست توی ذهنمه.

چند دقیقه بعد که لا به لایِ حرفای بچه ها اسمشو شنیدم، تموم غصه ی دنیا خراب شد رو سرم.
نِستا رفت اون یکی سوم!

#

یه زنگِ تفریحِ ساده - دبیرستانِ فرهنگ

21

هدا گفت:منصوری که برگشته بود ، خانم ریاضی ازش پرسید:رفتی قم برای منم دعا کردی؟

منصوری با اون دندونای یکی بود یکی نبودش خندید که:آره خانوم. دعا کردم اخلاقتون خوب بشه.

18

آیا می دانید یکی از دوست نداشتنی ترین چیزها در نزدِ من "سوپرایز شدن" می باشد؟

16

همه ی آدما دسته جمعی زندگی می کنن
اما یه نفری ، تکی، می میرن
من از مردن می ترسم
من به حد مرگ از مردن می ترسم.

13

آخرین باری که عمو نصیب اومده بود شیراز برای درمانش؛ محسن که طرفدارِ منچستره یه مجله خریده بود که روی جلدش عکس رونالدو بود.
یادم می آد محسن و مامانم کلی کل کل کردن راجه به لباسی که رونالدو پوشیده بود. لباسی که برای اون زمان خیلی عجیب غریب، کهنه و پاره پوره به نظر می رسید!
چند روز بعد عمو نصیب واسه همیشه از بینِ ما رفت.

داشتم فک می کردم یعنی عمو نصیب وقتی فوت کرد که رونالدو برای منچستر بازی می کرده؟ الان خیلی ساله که تو رئاله...
البته می دونم که اینا برا عمو نصیب اصلن مهم نبود. حتا می تونم بگم رونالدو رو نمی شناخت.
حتا براش مهم نبود که اون موقه تو منچستر بوده.
حتا براش مهم نبود که بعد ها قراره بره رئال.
اما دست خودم نیست
وقتی به این فک می کنم که هوووو... چه قد وقته که از پیشِ ما رفته، که چه اتفاقایی افتاده بعدِ رفتنش...
این که هیچ وقت یه گوشیِ هوشمند نداشت
هیچ وقت واتس اپ و تلگرام و اینستگرام نداشت،
عذاب وجدان می گیرم
از این همه اتفاقی که افتاد و اون نبود
این همه تغییر
عذاب وجدان دارم از این که زندگی، بی رحمانه، همچنان جاری ست
این که حتا یه لحظه م مکث نکرد.
*
این مدلِ منه
وقتی زنده م از مردن بقیه عذاب وجدان می گیرم
وقتی دارم برنده می شم، وقتی برنده می شم ، از فک کردن به حال و روزِ بازنده ها عذاب وجدان می گیرم
وقتی جیبام پُرِ پوله از بی پولا
وقتی بینِ دوستامم از تنها مونده ها
وقتی سالمم از مریضا
وقتی شادم از غصه دارا
وقتی خوشگلم از زشتا
وقتی می فهمم از نَفَهما
و...
همین طور ادامه داره
هر وقت چیزی دارم از فک کردن به کسایی که ندارنش عذاب وجدان می گیرم...
و برام خیلی عجیبن آدمایی که خوب و شاد و سالم و سر به هوا زندگی می کنن
جوری که انگار حقِ مسلمشونه
خوب و شاد
بدونِ کوچکترین عذاب وجدانی!

12

به نظر می رسه خدا تو خلقتِ بخشی از انسان ها اقدام به سری دوزی و سَمبَل کاری کرده!
امروز یه خبر خوندم راجع به یه جفت برادر دو قلو که با یه جفت خواهر دو قلو ازدواج کرده ن...
آخ که خبرنگارا جونشون در می ره برا همچین مزخرفاتی!
حاضرم شرط ببندم که برای هیچ کدومشون هیچ فرقی نمی کرده با کدوم قُل قراره ازدواج کنن!!!