راننده بیتفاوت با تِرَکِ تازه منتشرشده مهستی روی فرمان ضرب گرفته. انگار که یکی از هزاران ترکی باشد که هر روز منتشر میشود. انگار هیچ چیز ویژهای در این ترک نباشد. انگار نه انگار که این ترک یک پدیده تکنولوژیک است و نه یک اثر هنری. بیتفاوت مسیریابش را چک میکند و بیتفاوت راهش را میرود و بیتفاوت روی فرمان ضرب میگیرد و مهستی که هزار سال است مرده بیتفاوت از گرمای حنجرهاش داد میزند: امشب که تو پیش منی تو خواب رویایی من...
فالفروشِ سر چهارراه با صدایی که از ماشین ما بیرون میرود قر میدهد. انگار تنها کسی هستم که نمیخواهد بپذیرد این هم هنر است. هنری که قرار بود آخرین دستآویز بشر برای جاودانگی باشد و حالا دارد با AI تهِ زورش را میزند. یادِ اوایل سینما میافتم. وقتی خودِ لومیرها هم تصور میکردند دستآوردشان صرفا فنآورانه است. دلم پیچ میخورد.
***
روزِ بعد من هم با ترکِ جدید مهستی میرقصم و هویج را رنده میکنم روی مایه ماکارونی. میپذیرم اما دلم برای مهستی میسوزد. برای من شاید فرقی نداشتهباشد که این ترانه را مهستی خوانده یا یک ربات. اما برای خودش حتما فرق دارد. حتما دلش میخواست الان به جای زیر خاک، روی خاک بود و خودش ترک جدیدش را میخواند و از این ماکارونی مزه میکرد.
شاید باید خوشحال باشم از این که کارهای هنریام بعد از مرگم میتوانند بدون نیاز به من تولید شوند. تنها نقصش هم احتمالا این است که آن زمان نمیتوانم سبکم را تغییر بدهم. اما خوشحال نیستم. دلم میخواهد نمیرم.