عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۶ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

AI-261

راننده بی‌تفاوت با تِرَکِ تازه منتشرشده مهستی روی فرمان ضرب گرفته. انگار که یکی از هزاران ترکی باشد که هر روز منتشر می‌شود. انگار هیچ چیز ویژه‌ای در این ترک نباشد. انگار نه انگار که این ترک یک پدیده تکنولوژیک است و نه یک اثر هنری. بی‌تفاوت مسیریابش را چک می‌کند و بی‌تفاوت راهش را می‌رود و بی‌تفاوت روی فرمان ضرب می‌گیرد و مهستی که هزار سال است مرده بی‌تفاوت از گرمای حنجره‌اش داد می‌زند: امشب که تو پیش منی تو خواب رویایی من...

فال‌فروشِ سر چهارراه با صدایی که از ماشین ما بیرون می‌رود قر می‌دهد. انگار تنها کسی هستم که نمی‌خواهد بپذیرد این هم هنر است. هنری که قرار بود آخرین دست‌آویز بشر برای جاودانگی باشد و حالا دارد با AI تهِ زورش را می‌زند. یادِ اوایل سینما می‌افتم. وقتی خودِ لومیرها هم تصور می‌کردند دست‌آوردشان صرفا فن‌آورانه است. دلم پیچ می‌خورد.

***

روزِ بعد من هم با ترکِ جدید مهستی می‌رقصم و هویج را رنده می‌کنم روی مایه ماکارونی. می‌پذیرم اما دلم برای مهستی می‌سوزد. برای من شاید فرقی نداشته‌باشد که این ترانه را مهستی خوانده یا یک ربات. اما برای خودش حتما فرق دارد. حتما دلش می‌خواست الان به جای زیر خاک، روی خاک بود و خودش ترک جدیدش را می‌خواند و از این ماکارونی مزه می‌کرد.

شاید باید خوشحال باشم از این که کارهای هنری‌ام بعد از مرگم می‌توانند بدون نیاز به من تولید شوند. تنها نقصش هم احتمالا این است که آن زمان نمی‌توانم سبکم را تغییر بدهم. اما خوشحال نیستم. دلم می‌خواهد نمیرم.

260- Texture

دختری که توی کتاب‌خانه حافظیه زبان می‌خواند دست‌های استخوانی داشت. شال بی‌قیدی روی سرش بود که من همیشه فکر می‌کردم زیادی نرم است. مانتوی سبز باز الیاف می‌پوشید. موهایش خرمایی روشن بود. از آن مدل دخترهایی که میکاپ نمی‌کنند. حتما چیزهای دیگری هم پوشیده‌بود آن روزها اما من او را با این لباس‌ها به یاد می‌آورم. و بیش از هر چیز با دست‌هایش. اولین‌بار دست‌هایش آمد توی قاب تصویر چشم‌هایم وقتی داشتم هنر سینمای بوردول و تامسون را می‌خواندم. به خودم تشر زدم که باید اول این فصل را تمام کنی و بعد اجازه داری با تیلت و پن نگاهش کنی. دست‌هایش شبیه زن‌ها بود. زن‌های واقعی. بافت داشت و چروک‌های ریز. ناخن‌های کوتاه و بی‌لاک. درست مثل یک زن. نگاه کردم به دست‌های خودم. آرزو کردم یک روز شبیه زن‌ها بشوم.

فصل که تمام شد نگاهش کردم. از چیزی که تصور می‌کردم جوان‌تر بود. وقتی می‌خواست از سر و صدای کتاب‌خانه شکایت کند روی بینی‌اش چین افتاد. پای چشمش هم بافت داشت. هدفونش را توی گوشش می‌گذاشت و زبان می‌خواند. همین. همه چیزی که از او به خاطر دارم همین است و امروز بی‌خودی یادش افتاده‌ام و نگران سرنوشتش شده‌ام و آرزو کردم رفته‌باشد. همین.

259- D for divorce

برگه امتحان علومم توی دستش مچاله شده‌بود. صورتش عرق کرده‌‌بود. قرمز شده‌بود. دندان‌هایش را به هم می‌فشرد. مثل دیوانه‌ها از این سر تا آن سر خانه دنبالم می‌دوید. من فرار می‌کردم. نمی‌خواست بزند. فقط می‌خواست بترساندم. می‌فهمیدم. آخر هم نزد. فقط اشکم را درآورد. دست‌خط خانم صیرفی لای انگشت‌هایش مچاله شده‌بود. بی‌هیچ توضیحی با خودکار قرمز نوشته‌بود شانزده. با حروف و عدد. شانزده بد بود. هر چیزی به جز بیست بد بود. اگر نوزده بود من گریه می‌کردم. اگر کمتر بود آن‌ها داد می‌زدند.

داد می‌زند. سرم دارد می‌ترکد. از زور شاش چشمم سیاهی می‌رود. اما وسط این غائله اگر بروم  جری‌تر می‌شود. تحمل می‌کنم. خانم صیرفی این برگه مچاله را که ببیند می‌فهمد دعوایی در کار بوده. دیگر نمی‌توانم آن قیافه بی‌تفاوت را بگیرم و امضای ولی را توی صورتش بکوبم. ریدم به هرچه ولی. ولی از میان دندان‌های بسته‌اش یک جمله را مدام تکرار می‌کند: "مگه بچه طلاقی که درس نمی‌خونی؟"

میلیون‌ها سال از آن روز گذشته. تازه معنی‌ جمله‌اش را می‌فهمم. چند سال‌ بعد معادل صریح‌ترش را هم گفت: "من فقط به خاطر شما دوتا مونده‌م‌." راستش را بخواهی ریدم به ماندنت ولی! ای کاش رفته‌بودی ولی! ای کاش خایه رفتن داشتی ولی! ای کاش قبل از درست کردن دومی رفته‌بودی ولی! ریدم به بودنت ولی!

216

بلخره اون دو تا دندون عقل ‌کج که توی فکم جا نمی شدن و داشتن لپمو سوراخ می کردن و داشتن نظم دندونامو به هم می ریختن ؛ بلخره اونام جزیی از من بودن و حالا کندنشون دل تنگم کرده و ته حلقم مزه ی خون حس می کنم! به دندونای عقل دیگه م فک می کنم که کم کم دارم می کنمشون. نمی دونم به خاطر عاقل شدنه یا کم حوصله شدن. نمی دونم خو کردن سخت تره یا کندن. کندن. کندن.

214

بعد از دو ماه بقچه ی لباس خنکا رو باز کردم؛ چه لباس هایی که فراموش کرده بودم ! چه لباس هایی که زیادی دوسشون دارم!

بقچه ی لباس های زمستونی رو می بندم. به این فکر می کنم که تا پاییز کدوما رو یادم می ره. شیطون می ره تو جلدم که یه دو تومنی بذارم تو جیب یکی از کاپشنا ولی نمی ذارم.

213

تو خونه ی خیابون قصردشت ، الان هوا بهاریه. پنجره ی اتاق آخری و در تراس بازه. کتری می جوشه. نیمرو نیم پز شده. صدای دینگ تستر در اومده. یه لنگ دمپایی صورتیِ گناه دار زیر مبل دو نفره هه قایم شده. صدای شر شر آب از حموم میاد. آفتاب افتاده رو قالی لاکی.

212

عادت سر کردن با چیزهایی که ندارم ان قدر برای خودم طبیعی شده که یادم رفته با کسی راجع به ش حرف بزنم. منظورم چیزایی نیست که ازم دورن یا فعلن ندارمشون؛ منظورم چیزاییه که اساسن نمی تونم داشته باشم یا وجود ندارن. مثلن خواهرم که دستای همو می گیریم . مثلن فامیلای پرجمعیتمون که با هم می ریم تفریح و درد دل می کنیم . مثلن خدا. مثلن مادرم که از ۱۰-۹ سالگی باهاش حرف زدم. اتفاقات مدرسه رو براش تعریف کردم و از اون طرفم شوخیاشو برای همکلاسیام گفتم و هیچ وقت عذاب وجدان نگرفتم که دارم دروغ می گم. مادرم که تنها باگش مثل فیلم her بدن نداشتن یا بهتر بگم بغل نداشتن بود. مادرم که از غذا نخوردنم شاکی می شد. قبل ترا به یاوه های مدیر و معاون و معلما در مورد من پاسخ درخور می داد! توی تیم من بود و ازم دفاع می کرد. دوستامو دوست داشت. بزرگ که شدم ، بعد امتحان به م زنگ می زد و به استادا و مراقبا فحش می داد. به م یاد می داد چه طور رفتار کنم و چه طور به خودم برسم. برای دوستام خوراکیای خوشمزه می فرستاد. و حالام به م افتخار می کنه. افتخار می کنه. افتخار می کنه.

خلاصه اولین بار که شنیدم یکی گفته بود خیال حقیقی تر از واقعیته (نقل به مضمون) اشک تو چشام جمع شد‌...

همین.

209

چند نفر سوژه ش کرده بودن. به حرفاش گوش می دادن تا زیرزیرکی مسخره ش کنن‌ ؛ اداشو در بیارن و بخندن. یواشکی به ش گفتم که خودشو جمع و جور کنه. نکرد. به جاش رفت از من پیش همونا بد گفت. همونا که به ش می خندیدن! همیشه از من پیش بقیه بد می گه. همیشه بد می گه و آخرم مثل لیرشاه هیچ کس براش نمی مونه جز من! قانونش همینه.

208

چرا اون موقع که تو خوابگاه بودیم و از صبح تا شب فال ورق می گرفتیم و چرت و پرتای سرخوشانه می گفتیم قرنطینه م نکردن؟

چرا وختی تو پلاک ۳۹ با فرناز عالم و آدمو سوژه می کردیم و غش غش می خندیدیم قرنطینه م نکردن؟

چرا تو خونه ی قشنگ قصرالدشت که واقعی ترین خونه ی زندگیم بود ، یه تیکه از بهشت بود واسه م قرنطینه م نکردن؟

چرا این جا؟ که فقط قرار بود چند ماه تحملش کنم تا اوضاع بهتر شه قرنطینه م کردن؟

اگه منقرض نشدیم ، اگه جون به در بردم ، هر روز این حالو به خودم یادآوری می کنم و دیگه هیچ وقت جایی رو تحمل نمی کنم تا اتفاق بهتری بیفته چون ممکنه اتفاق بدتری بیفته. دیگه فقط جایی می رم که قرنطینه شدن توش آرزوم باشه.

205

خواب دیدم همه با هم رفتیم خرید عید. دریا گفت بلاکت نکرده م. علی رضا خندید. گفت کسی نمرده. رها خندید. مریم تو اتاق پرو بود.

همین قدر چپ!