بعد از یه عمر تلاشِ نافرجام برای پنهان نمودنِ این قضیه
باید اعتراف کنم:
وقتی خودم نیستم راحت ترم.
خیلی طول کشید تا فهمیدم
اون عطری که توی پیاده رو های شلوغ، سینما، باشگاه، یا اتوبوس می شنوم و ازش خوشم می آد
همونی که هر بار می خوام از خانمِ بغل دستیم اسمشو بپرسم و هر بار روم نمی شه یا وقت نمی شه یا حواسم پرت می شه و یهو می بینم اون بغل دستی دیگه نیست؛
خیلی طول کشید تا فهمیدم، اون عطر، عطرِ خودمه!
چه حس خوبیه این که این روزا همه ی کائنات سعی داره به م انرژی مثبت بده
حتا"ناصریا"!
کاملن اتفاقی... بعد از سال ها...
آدم ها سه دسته اند:
1- آدم های مطلقن احمق.
2- آدم های احمقی که می دونن نباید شبیه آدم های مطلقن احمق بود اما باز بعد از مدتی به آدم های مطلقن احمق تبدیل می شن . (و این مساله رو با "تقدیر" و "سرنوشت" و "روزگار" و "دنیا" توجیه می کنن.)
3- آدم های غیر احمقی که به نظر من اونا هم در نوعِ خودشون احمقن!
در این بین قابل تحمل ترین دسته، دسته ی اول هستن.
حسِ کسیو دارم که زیرِ برجِ آزادی با معشوقش قرار داره؛
اما خونواده ش مجبورش می کنن باهاشون بره عید دیدنی ، خونه ی اقوام!