دختری که توی کتابخانه حافظیه زبان میخواند دستهای استخوانی داشت. شال بیقیدی روی سرش بود که من همیشه فکر میکردم زیادی نرم است. مانتوی سبز باز الیاف میپوشید. موهایش خرمایی روشن بود. از آن مدل دخترهایی که میکاپ نمیکنند. حتما چیزهای دیگری هم پوشیدهبود آن روزها اما من او را با این لباسها به یاد میآورم. و بیش از هر چیز با دستهایش. اولینبار دستهایش آمد توی قاب تصویر چشمهایم وقتی داشتم هنر سینمای بوردول و تامسون را میخواندم. به خودم تشر زدم که باید اول این فصل را تمام کنی و بعد اجازه داری با تیلت و پن نگاهش کنی. دستهایش شبیه زنها بود. زنهای واقعی. بافت داشت و چروکهای ریز. ناخنهای کوتاه و بیلاک. درست مثل یک زن. نگاه کردم به دستهای خودم. آرزو کردم یک روز شبیه زنها بشوم.
فصل که تمام شد نگاهش کردم. از چیزی که تصور میکردم جوانتر بود. وقتی میخواست از سر و صدای کتابخانه شکایت کند روی بینیاش چین افتاد. پای چشمش هم بافت داشت. هدفونش را توی گوشش میگذاشت و زبان میخواند. همین. همه چیزی که از او به خاطر دارم همین است و امروز بیخودی یادش افتادهام و نگران سرنوشتش شدهام و آرزو کردم رفتهباشد. همین.