خیابان با نخستین گامهای تو آغاز میشود
صبح از پشت پلکهای تو طلوع میکند
نارجها با لبخند تو بهار میشوند
خورشید از اندیشه آغوش تو میسوزد
شیراز با تو اردیبهشت میشود
روزی که آرام شدم، روزی که همهچیز آرام شد، روزی که آبها از آسیاب افتاد و همهچیز قرار گرفت، آن روز یک دفتر خطدار بزرگ برمیدارم و مینویسم. دفتری که طرح جلدش من را یاد هیچکسی نیندازد به جز خودم. دفتری با طرحِ پر، پرنده، یا پرواز. به رنگ مورد علاقهام که هنوز نمیدانم کدام است. شاید هم طرحش پر نباشد، شاید یک طرح دیگر باشد. مینویسم. این بار داستان. رمان. قهرمانش را زنی میگذارم که خیال میکند کم است. همیشه منتظر است بقیهاش پیدا بشود. بقیهاش ظاهر بشود و به آدمها نشان بدهد او هم کامل است. کافیست. یک اسم خوب روی رمانم میگذارم و یک اسم بهتر روی قهرمان. اسمی بیشباهت به اسم خودم. بقیهام اگر بود مینوشتمش...