عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

222

توی نمایشنامه ای که چند روز پیش تمومش کردم نوشتم: هیچ وقت نمی تونی بفهمی کسی که برای اولین بار می بینی چه عفونتایی رو با خودش حمل می کنه! اون موقع نمی دونستم این راجع به پرنده هام صدق می کنه. پرنده ی کوچولویی که می خوای مادرش باشی بی این که بدونی یا بفهمی که بیمار بوده.

روزی که چکاد اوردشون پامو تو یه کفش کردم که باید اسم هنری روشون بذاریم. سر آبی و رابی توافق کردیم.

آبی عاشق من بود رابی عاشق چکاد. آبی شیطون و ماجراجو بود. رابی باوقار اما عمیقن شجاع و قوی. علاقه ی من به این دو تا جوجه ی کوچولوی سرلاکی روز به روز شدت گرفت. بیماری تو وجودشونم همین طور.

آبی که مرد حس کردم رابی داره شبیهش می شه. چشماش شرابی تر. جثه ش کوچیک تر. مسخره بود! توی این چند روز که از مرگ آبی گذشته بود روزی صد بار به رابی گفتم : تو نمیریا!

ولی امروز رابی کاملن شبیه آبی شد. مرد.

یادم نمی ره که ان قدر شجاع بودی و ان قدر عاشق چکاد که تا روز تولدش خودتو کشوندی!

حالا هر دوشون مرده ن. قبل این که دونه های ارزنو رو زبون کوچولوشون مزمزه کنن. قبل این که یاد بگیرن اسم خودشونو تلفظ کنن. قبل این که بفهمن نرن یا ماده.

زمان که بگذره رد پنجه هاشون از بازوهام و گردنم می ره. لباسا رو که تو ماشین بندازم بوی پراشون می ره. شامپوفرش که بزنم آخرین ذرات مدفوعشون پاک می شه. ناخودآگاه به روزی فک می کنم که مدفوع منو از روی این جهان پاک می کنن.

جوجه ها اینو به م یاد دادن که زندگی هیچ قفس محکمی نیست.