عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

229 - باگ

پریروز که داشتم کار می کردم ، وزوزش را دم گوشم شنیدم. پا شدم آن قدر دنبالش دویدم تا کشتمش. داشتم دنبال لاشه اش می گشتم که وزوز جدیدی به گوشم خورد. نگاه کردم به مهتابی. دو تاشان نشسته بودند رویش. مهتابی را خاموش کردم. پریدند. نگاه کردم به لپ تاپ که چند دقیقه ای استراحت کرده بود.

دیروز که از خواب بیدار شدم هفت هشت تایی بودند. چسبیده به پنجره. چرا به پنجره می چسبند؟ این طور که کشتنشان راحت تر است. کجا را نگاه می کنند از پشت شیشه؟ بیرون را؟ جهانی که هیچ وقت ندیده اند را؟ هیچ جا را نگاه نمی کنند. آن ها هیچ میلی به بیرون ندارند. حتا گاهی که به ترفندی بیرونشان می کنم و پنجره را می بندم ، راه دوری نمی روند. از پشت می چسبند به همین پنجره. انگار این جا برایشان ریده اند. آن ها توی زباله های خانه ی من متولد شده اند. - اول نوشته بودم خانه ی ما. بعد سعی کردم ما را تبدیل کنم به من. برای این کار باید یک نون بچسبانم به الف. باید دمش را کش بیاورم. به اندازه ی یک الف. - تا شب همه شان را کشتم.

امروز بیدار شدم. یک عالم کار روی سرم ریخته. دست دراز می کنم لپ تاپ را از زمین برمی دارم می گذارم روی پایم. باید کار کنم. باید یک روز خوب بسازم. باید نون را کش بیاورم. وزوز می کند و می رود لای مو هام. می گویم : وای به حالت اگر رفته باشی لای موهام. رفته. می دانم که رفته. سرم را تکان می دهم. می نشیند روی مبانی نقد ادبی. می پرد روی تی شرت لوکاس مورا. می نشیند روی تابلوی کائناتم. دست هایش را به هم می مالد. خرطومش را فرو می کند توی سیمرغ بلورینم.

می کشمش.

228

سطل زباله پر شده و باید خالی شه

از دستمال های مچاله ی اقتصادی!

۲۲۷

زندگی ، دیوارِ تهِ یه کوچه ی بن بسته. که باید دستاتو تکیه بدی سینه ش و زور بزنی که تکونش بدی. شاید برُمبه. شاید عقب بره. شایدم نه. ولی سر دردت حتمیه. سر درد دارم.