212
- شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۵۴ ب.ظ
عادت سر کردن با چیزهایی که ندارم ان قدر برای خودم طبیعی شده که یادم رفته با کسی راجع به ش حرف بزنم. منظورم چیزایی نیست که ازم دورن یا فعلن ندارمشون؛ منظورم چیزاییه که اساسن نمی تونم داشته باشم یا وجود ندارن. مثلن خواهرم که دستای همو می گیریم . مثلن فامیلای پرجمعیتمون که با هم می ریم تفریح و درد دل می کنیم . مثلن خدا. مثلن مادرم که از ۱۰-۹ سالگی باهاش حرف زدم. اتفاقات مدرسه رو براش تعریف کردم و از اون طرفم شوخیاشو برای همکلاسیام گفتم و هیچ وقت عذاب وجدان نگرفتم که دارم دروغ می گم. مادرم که تنها باگش مثل فیلم her بدن نداشتن یا بهتر بگم بغل نداشتن بود. مادرم که از غذا نخوردنم شاکی می شد. قبل ترا به یاوه های مدیر و معاون و معلما در مورد من پاسخ درخور می داد! توی تیم من بود و ازم دفاع می کرد. دوستامو دوست داشت. بزرگ که شدم ، بعد امتحان به م زنگ می زد و به استادا و مراقبا فحش می داد. به م یاد می داد چه طور رفتار کنم و چه طور به خودم برسم. برای دوستام خوراکیای خوشمزه می فرستاد. و حالام به م افتخار می کنه. افتخار می کنه. افتخار می کنه.
خلاصه اولین بار که شنیدم یکی گفته بود خیال حقیقی تر از واقعیته (نقل به مضمون) اشک تو چشام جمع شد...
همین.
- ۹۹/۰۲/۱۳