عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

16

همه ی آدما دسته جمعی زندگی می کنن
اما یه نفری ، تکی، می میرن
من از مردن می ترسم
من به حد مرگ از مردن می ترسم.

13

آخرین باری که عمو نصیب اومده بود شیراز برای درمانش؛ محسن که طرفدارِ منچستره یه مجله خریده بود که روی جلدش عکس رونالدو بود.
یادم می آد محسن و مامانم کلی کل کل کردن راجه به لباسی که رونالدو پوشیده بود. لباسی که برای اون زمان خیلی عجیب غریب، کهنه و پاره پوره به نظر می رسید!
چند روز بعد عمو نصیب واسه همیشه از بینِ ما رفت.

داشتم فک می کردم یعنی عمو نصیب وقتی فوت کرد که رونالدو برای منچستر بازی می کرده؟ الان خیلی ساله که تو رئاله...
البته می دونم که اینا برا عمو نصیب اصلن مهم نبود. حتا می تونم بگم رونالدو رو نمی شناخت.
حتا براش مهم نبود که اون موقه تو منچستر بوده.
حتا براش مهم نبود که بعد ها قراره بره رئال.
اما دست خودم نیست
وقتی به این فک می کنم که هوووو... چه قد وقته که از پیشِ ما رفته، که چه اتفاقایی افتاده بعدِ رفتنش...
این که هیچ وقت یه گوشیِ هوشمند نداشت
هیچ وقت واتس اپ و تلگرام و اینستگرام نداشت،
عذاب وجدان می گیرم
از این همه اتفاقی که افتاد و اون نبود
این همه تغییر
عذاب وجدان دارم از این که زندگی، بی رحمانه، همچنان جاری ست
این که حتا یه لحظه م مکث نکرد.
*
این مدلِ منه
وقتی زنده م از مردن بقیه عذاب وجدان می گیرم
وقتی دارم برنده می شم، وقتی برنده می شم ، از فک کردن به حال و روزِ بازنده ها عذاب وجدان می گیرم
وقتی جیبام پُرِ پوله از بی پولا
وقتی بینِ دوستامم از تنها مونده ها
وقتی سالمم از مریضا
وقتی شادم از غصه دارا
وقتی خوشگلم از زشتا
وقتی می فهمم از نَفَهما
و...
همین طور ادامه داره
هر وقت چیزی دارم از فک کردن به کسایی که ندارنش عذاب وجدان می گیرم...
و برام خیلی عجیبن آدمایی که خوب و شاد و سالم و سر به هوا زندگی می کنن
جوری که انگار حقِ مسلمشونه
خوب و شاد
بدونِ کوچکترین عذاب وجدانی!

12

به نظر می رسه خدا تو خلقتِ بخشی از انسان ها اقدام به سری دوزی و سَمبَل کاری کرده!
امروز یه خبر خوندم راجع به یه جفت برادر دو قلو که با یه جفت خواهر دو قلو ازدواج کرده ن...
آخ که خبرنگارا جونشون در می ره برا همچین مزخرفاتی!
حاضرم شرط ببندم که برای هیچ کدومشون هیچ فرقی نمی کرده با کدوم قُل قراره ازدواج کنن!!!

11

جایِ "خدا" بودم اگر...
یک پیامبرِ تازه می فرستادم
با یک عالمه معجزه ی جدید!

7

خدایا شکرت به خاطر نعمت تنهایی.

6

آدم باید تا قبلِ این که بمیره تا می تونه سینما بره و کتاب بخونه.
چی می تونه روحِ منو آروم کنه تو این آلودگی ها به جز ادبیات و سینما؟

نمی تونم از جایی که توشم لذت ببرم. نمی تونم جامو عوض کنم
پس تنها چاره م اینه که این راهروی کثافت باری که توشمو تزیین کنم.

با چاشنیِ "هنر".


راستی! چرا من میونه ای با موسیقی ندارم؟ چرا واقعن؟

1

خواب دیدم پریدم...
پرواز کردم...
مثل یه بازی یه جور بازی که پرتت می کرد رو دریا چه و یه مسافت طولانی رو موازی دریاچه ، یه کم بالاتر از آب پرواز کنی.
بعد کم کم سرعتش کم می شد و می افتادی تو آب و یه کوچولو باید شنا می کردی.
پرواز خیلی لذت بخش بود رو دریاچه ای که کنارش کوه و درخت و یه عالمه خوشگلیه!
اما من لذت نبردم.
ان قدر ترس داشتم از این که الانه که برسم به آب
الانه که سقوط کنم
الان باید شنا کنم که...

فک که می کنم،
این قصه ی همیشه ی زندگیمه!