عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

52

دکتر چی می ده؟
چار تا قرص به ت می ده
ویزا که به ت نمی ده از این جا بری که ...



چخوف؟!

51

یه روز آقام به م گفت: ما برای آشنا شدن با درد و رنجِ فقرا گشنگی می کشیم.

گفتم: آقا جون؛ فقرا واسه چی می کشن؟


علی رضا نادری

50

خدای عزیز!

بهتر نبود خلاقیتت را صرفِ آفرینشِ موجوداتِ بهتری می کردی
تا این روز ها ما مجبور نباشیم از خودت بخواهیم که لعنتشان کنی؟

***
این روز ها ، بیشترِ جمعیتِ جهان ، ناهارشان پایِ اخبارِ ساعت 2 یخ می کند و سر تکان می دهند که : "خدا لعنت کند این تروریست ها را..."

49

برای "اتفاق" ها ، هیچ سرنوشتی ناگوارتر از لبِ مرزی بودن نیست.

مثلِ همین حالِ خوش

همین روزهایِ خوش

همین اتفاق های خوش

که پشتِ سرِ هم آمده اند و من نمی دانم باید بگویم تیر ماهم عالی بود یا مردادم عالی ست!

دوست دارم بگویم این هفته، این چند روزِ گذشته... اما این که نشد تاریخ!

هیچ وقت توی هیچ تقویمی ، توی هیچ کتابِ تاریخی ، و حتا توی هیچ دفتر خاطراتی نمی بینی که نوشته باشند "یک چند روزی " خوب بود.

باید آدرس بدهی. کروکی بکشی. باید بگویی:

اواخرِ تیر یا اوایلِ مرداد؟

مساله این است.

.

.

برای اتفاق ها، بدترین اتفاقی که می تواند بیفتد لبِ مرزی بودن است.

برای اتفاق های مهم.

فکرش را بکن اواخرِ یک ماه به دنیا آمده باشی، لبِ مرزِ یک ماهِ دیگر!

دردناک تر از آن : لبِ مرزِ تمام شدنِ یک سال و آغازِ یک سالِ دیگر!

فکرش را بکن! هر بار که سالِ تولدت را می پرسند گیج بزنی و آن آدمِ روبرویی خنده اش بگیرد که:" سالِ تولد خودت را هم نمی دانی؟" تو هم لبخند بزنی و با خودت بگویی: "شناسنامه ی عزیزم! تو پُر از دروغ های شاخ داری."

من توی هیچ تاریخی به دنیا نیامده ام که شاخِ مرزهاش گُرده ام را سوراخ کند.

من متولدِ آن روزها هستم. آن چند روزی که همه ی خانواده از اضافه شدنِ یک‌ موجودِ کوچولو به جمعشان خوشحال بودند‌؛ لبِ مرز بودنش هم عینِ خیالشان نبود. و این خوشحالی را توی هیچ تاریخی نمی توان گنجاند.

.

.

مرز را با هر عینکی که نگاه کنی دَردناک است.

48

بی معرفتی کرد
بی خداحافظی رفت

ولی گورِ پدرِ دلِ ما
دلِ تو خوش

47

دختر جون به کسی قول مول نده ، قولم دادی فک نکن باید حتمن به ش عمل کنی.


تئاترِ دکلره - مهدی کوشکی