248- شمال
- سه شنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۳۲ ب.ظ
دیگر نمیخواهم چیزی بشوم. چون نمیتوانم. از نتوانستن خستهام. دلم میخواهد بتوانم یک کاری بکنم. دلم میخواهد کاری را بکنم که میتوانم. فکرش را که میکنم میتوانیم تهماندهی پولهایی که به فنا دادهام را برداریم و برویم. برویم شمال که تو دوست داری. برویم مثل دریا آزاد باشیم که هیچوقت نبودیم. ببوسمت و با تهماندههای اینترنتمان انتشارش بدهم. ببوسمت و توی آغوشت غرق شوم که عمیقتر از دریاست. پولها که تمام شد تمامش کنیم. جدا تمامش کنیم. این یک کار را که میتوانیم. این یک کار را که میتوانم!
- ۰۰/۱۲/۰۳
i'm gonna save you
i'll keep you safe