عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

عصرانه و سکوت

دفترِ خاطراتِ چکاوک کافی

نوشتن نعمته
کاش خدا این نعمتشو نگیره ازم...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

255-دستمال

دلم کباب شد برای خودم. از حمام آمده‌بودم. همان‌طور که مسیج‌های تازه رسیده را چک می‌کردم رفتم سراغ جعبه دستمال کاغذی که خیسی گوشم را بگیرم. چرخیدنم توی گوشی که تمام شد آمدم دستمال مچاله را بیندازم توی سطل آشغال. دیدم بی‌حواسی یک دستمال دیگر هم کنار تختم گذاشته‌ام. تا کرده و آماده برای گریه. دلم کباب شد برای خودم.

245

چیزی رو خراب کردم که آبادترین داراییم بود.

۲۵۳- نَسَخ

نَسَخِ اون تنِ استخونی‌ام. لرز دارم. جونم سرده. یه چیزی از توم کنده‌شده. خالی شده. انگار تومو جراحی کرده‌باشن. روحمو برداشته‌باشن و بعد دوباره وصله‌پینه‌ش کرده‌باشن سر جاش. خالی نیست. اما همه‌چیزم مث قبل نیست. سردمه. از تو می‌لرزم. می‌خزم زیرِ پتویی که بی‌رحمانه هنوز بوشو می‌ده. می‌ترسم از این که باور کنم هنوز مث نوجوونا شکننده‌م. چند وقته همچین حسی نداشته‌م؟ باید از خودم خجالت بکشم. باید بزرگ شم. چشمم می‌افته به حوله‌ش پشت در اتاق. کوچیک می‌شم. چشمم می‌افته به دستِ راستم. کبود نشده. رد ننداخته. اما جاش درد می‌کنه. چشمم به چیزای زیادی قراره بیفته. سردمه. از تو سردمه. پتو گرمم نمی‌کنه. نَسَخِ اون تن استخونی‌ام.

252- زندان

فکرش را که می‌کنم بدم نمی‌آید بیفتم زندان. زندان کمک می‌کند تمرکز کنی. زندان خوب است. دیگر نگران سن و سال نیستی. نگران آینده نیستی. درد سقف نداری. غذا بی‌منت است. انتخاب‌هایت محدودند. یکی را برمی‌داری و تهش را بالا می‌آوری. آدم‌های بیرون هم به چشم قهرمان نگاهت می‌کنند و تازه! مگر چه‌قدر فرق دارد با زندگی رویایی‌ام؟ فقط آدم‌ اضافه دارد. باز فکرش را می‌کنم که همین الآن هم توی زندانم. فکر می‌کنم‌ اگر بیفتم پشت میله‌ها داستان می‌نویسم.

251

خیابان با نخستین گام‌های تو آغاز می‌شود
صبح از پشت پلک‌های تو طلوع می‌کند
نارج‌ها با لبخند تو بهار می‌شوند
خورشید از اندیشه آغوش تو می‌سوزد
شیراز با تو اردیبهشت می‌شود

۲۵۰- بقیه

روزی که آرام شدم، روزی که همه‌چیز آرام شد، روزی که آب‌ها از آسیاب افتاد و همه‌چیز قرار گرفت، آن روز یک دفتر خط‌دار بزرگ برمی‌دارم و می‌نویسم. دفتری که طرح جلدش من را یاد هیچ‌کسی نیندازد به جز خودم. دفتری با طرحِ پر، پرنده، یا پرواز. به رنگ مورد علاقه‌ام که هنوز نمی‌دانم کدام است. شاید هم طرحش پر نباشد، شاید یک طرح دیگر باشد. می‌نویسم. این بار داستان. رمان. قهرمانش را زنی می‌گذارم که خیال می‌کند کم است. همیشه منتظر است بقیه‌اش پیدا بشود. بقیه‌اش ظاهر بشود و به آدم‌ها نشان بدهد او هم کامل است. کافی‌ست. یک اسم خوب روی رمانم می‌گذارم و یک اسم بهتر روی قهرمان. اسمی بی‌شباهت به اسم خودم. بقیه‌ام اگر بود می‌نوشتمش...

سالمرگ_ ۲۴۹

می‌دانی الهام؛ بخش دردناک مردنت آن است که زندگی آدم‌های اطرافت، حتا نزدیک‌ترین‌ها، بعد از مرگت به طرز اعجاب‌آوری بسیار کم تغییر کرد. کم.

248- شمال

دیگر نمی‌خواهم چیزی بشوم. چون نمی‌توانم. از نتوانستن خسته‌ام. دلم می‌خواهد بتوانم یک‌ کاری بکنم. دلم می‌خواهد کاری را بکنم که می‌توانم. فکرش را که می‌کنم می‌توانیم ته‌مانده‌ی پول‌هایی که به فنا داده‌ام را برداریم و برویم. برویم شمال که تو دوست داری. برویم مثل دریا آزاد باشیم که هیچ‌وقت نبودیم. ببوسمت و با ته‌مانده‌های اینترنتمان انتشارش بدهم. ببوسمت و توی آغوشت غرق شوم که عمیق‌تر از دریاست. پول‌ها که تمام شد تمامش کنیم. جدا تمامش کنیم. این یک کار را که می‌توانیم. این یک کار را که می‌توانم!

۲۴۷-خالی

جای خالی کفشش توی جاکفشی
پتوی مچاله‌ش روی تخت
شیشه نیمه‌خالی دیفن‌هیدرامینش
نایلون چیپس و پفکاش
تفاله‌های ته لیوان چایش
نحوه خاص پیچیدن سیم سشوار دور دسته‌ش
نحوه خاص گذاشتن دمپایی‌های توالت
پیرهنی که یه بار پوشید
آخرین بازمانده‌ها از شکلات‌هایی که برام اورده بود
کتابی که برام امضا زده
جای خالی کیف و شارژرش روی میز
جای خالی کاپشنش پشت در
جای خالی دینگِ گوشیش، سرفه‌هاش، خنده‌هاش، صداش. صداش.

246

داره یک سال می‌شه الهام

من از مرده بودنت می‌ترسم

از این که مرده بمونی...